امروز اتفاقی این آهنگ از سیاوش قمیشی رو شنیدم: یاد من نبودی اما، من به یاد تو شکستم، غیر تو که دوری از من، دل به هیچ کسی نبستم...
اون سالها که وبلاگنویسی میکردم، توی سن 16 سالگی، هیچوقت توی تصوراتم این نبود که بشه از داستان زندگیم، فیلم یا آهنگ نوشت؛ اما الان هر شعر و آهنگ و فیلمی که میبینم، ناخودآگاه به این فکر میکنم چطور ممکنه انقدر همه چیز غمگین پیش بره.
این روزها هنوز هم مثل همون قدیمها، ذهن آشفتهای دارم. دلیل اینهمه بینظمی و فکر و خیالهای طبقهبندینشده توی سرم رو هنوز نتونستم تشخیص بدم. تا کی قراره همینطور پیش بره؟ کسی نمیدونه جز خودم.
ولی شاید آخرین حرفم که به اونی که منُ با این همه فکر و خیال تنها گذاشت اینه که: بیبهانه یاد من باش، وقت بیداریِ مهتاب، عاشقانه یاد من باش.
هرچند نیستی و گوش به حرفم نمیدی اما من پیش خودم شرمنده نیستم چرا که تمام تلاشم رو کردم که اتفاقهای بهتری بیوفته، نشد.
این هم بعد از هفت سال دوری از این وبلاگ و نت کالکشن، بماند به یادگار برای سالهای دور، شاید روزی که حالم بهتر باشه.
از MOHA به تاریخ دوشنبه 16 بهمن 1402 برای آینده.
در پست قبل فراموش کردم به شروع ماه رمضان اشاره کنم، امروز روز دومی هست که رمضان شروع شده ولی هیچوقت خاطره رمضانهای چهار پنج و هفت هشت سال پیش رو برام تداعی نمیکنه، خیلی چیزا عوض شدن، دیگه تلویزیون نگاه نمیکنم چون برنامه ای برای تماشا نداره، دیگه مدرسه نمیرم، دیگه به فکر اینکه وای مشق فردا رو کی بنویسم نیستم، بگذریم. رمضان مبارک
از اینکه هر موقع فکرم درگیر و خسته شده میام اینجا مینویسم خوشحال نیستم ولی وقتی میبینم بازدیدکنندهها عدد صفر رو نشونم میدن کمی از این ناراحتی کمتر میشه، شایدم بیشتر میشه :))))) نمیدونم. فکر به امتحانی که حتی یک کلمه ازش بلد نیستی از آزاردهندهترین فکرهاست، اومدم این چند خط رو بنویسم و بگم شاید بعد 5 سال وبلاگنویسی از سال 90 یا به میلادی، اواخر 2011، بالاخره یک وبلاگ شخصی با مطالب و سلیقه شخصی خودم باز کردم، شاید بگید پس اینجا چیه، شخصی نیست؟ اینجا شخصیه ولی مطلبی داخلش نمینویسم و تمامش خاطره و دلنوشتهس. امیدوارم پست بعدی که گذاشتم از این دغدغه فکری راحت شده باشم و لینک وبلاگم رو براتون بذارم.
سخت ترین شرایط برای کسی مثل من که نمیتونه یه گوشه بشینه و کاری نکنه یا مدت زیادی رو ساکت بمونه زمانیه که نمیتونه مخاطبشُ پیدا کنه. یزمان فیسبوک، بعد توییتر بعد اینور بعد اونور، وبلاگ و فروم های مختلف، میتونن مقصدهای کوتاه مدت باشن ولی با گذر از اینها اگه مخاطبی که حرفمون رو بفهمه نتونیم پیدا کنیم خیلی سخته که بشه با شرایط کنار بیایم :))) روز به روز کِسل تر و خسته تر از قبل میشیم، مثل صخره ای میمونه که از بالاش پریدی پایین حالا بخای از همون مسیر دوباره بالا بری، کار سختی که هر کسی این اراده رو نداره.
حالا منم و مخاطبی که نیست و اگه هست حرفمُ نمیفهمه.
هنوز همون محمدرضا هستم. امروز اولین دقایق سه شنبه 7 اردیبهشت 1395 هستش، بعد 42 ماه دوباره داره اینجا پست میذازم. چند روزیه ذهنم بد درگیر شده همش دنبال یه راهی بودم خالی شم که یاد اینجا و نوشتن افتادم با اینکه همین الان قبل اینکه این پستُ بذارم جناب خان کاری کرد همه چی یادم بره و اینجا رو هم به ناله و بدبختی عطرآگین نکنم :دی فقط بد ندیدم خاطرات خودم رو تو این سه چهار ساله زنده کنم با این پست
همین دیگه
فعلا
بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم
من محمدرضا هستم. امروز چهارشنبه سوم آبان هستش که من دارم این مطلب رو که اولین مطلب هستش می نویسم. قبل از هر چیز بگم که این جا جاییه که من صرفا اعتقادات و نظریات و خاطرات شخصی خودم رو مینویسم و جای جنگ و دعوا نیست. فقط و فقط هم میخوام نظرات شم رو در مورد مطالب بدونم. همین دیگه برای اولی دیگه بسه. اگه سوالی بود بپرسید. در ضمن زیاد جدی نگیرید, خودمونی باشیم.